har che minevisam baraye aramesh ghalbe shekasteye man ast
صفحه اصلی | عناوین مطالب | تماس با من | پروفایل | قالب وبلاگ
اين يکي از داستان هاي عشقي، تلخ و شيرين است پسري به نام دارا در يکي از روستاهاي کوچک زندگي ميکرد.او18 سال داشت و بسيار زيبا بود.او قلبي رئوف و مهربان داشت.دارا در يکي ازروزههاي پائيزي که که در مقابل خانه ي شان نشسته بود و براي زندگي آينده خودبرنامه ريزي ميکرد،چشمش به دختري رعنا افتاد.آن دختر اهل آن روستا نبود.دخترک بسيارزيبا بود.نام آن دختر سارا بود.هر دوي آنها ... يک روز وقتي دارا به همراه همکلاسيهايش به روستا برميگشت،دوستان او پيشنهاد دادند که براي چند ساعتي به هنوز داخل روستا بود که صداي ناله و زاري شنيد.ناخوداگاه به سمت صدا حرکت کردناگهان خود را در مقابل خانه سارا ديد.حجله اي در مقابل در خانه قرار داده بودند واعلاميه اي را روي آن دارا ازدواج نکرده بود به همين خاطر به بچه خيلي علاقه داشتو هر روز براي ديدن بچه ها به پارک مي رفت.در يکي از روزهاي تايستاني که دارا بهعادت هميشگي به پارک رفته بود صداي ناله هاي پيرزني را شنيد که آه و ناله ميکرد. بي اختيار به طرف او حرکت کرد و احوال او را پرسيد سر صحبت بين آن دو باز شد و هردو شروع به درد و دل کردند.پيرزن اززمان نوجواني خود صحبت مي کرد و مي گفت 17 سالداشتم.روزي که به روستاي ديگري رفته بودم ،پسري را ديدم که در مقابل خانه ي شاننشسته بود و به من زُل زده بود و نگاه مي کرد.آن پسر بسيار زيبا و جذاب بود.عاشقششدم ولي ديگر او را نديدم. دارا هم شروع به گفتن تمام خاطرات دوران جوانيشکرد.وقتي صحبت دارا تمام شد پيرزن شروع به گريه کردن کرد و گفت سارائي که عاشقشبودي من هستم و آن کسي که توحجله اش را ديدي خواهر دوقلوي من بود که ساره نام
نظرات شما عزیزان:
به هم زول زده بودند وهمديگر را نگاه مي کردند وهيچ يک جرأت اول صحبت کردن را نداشت.يکي دو دقيقه ايبه همين صورت ادامه داشت تا اينکه دختر به راه خود ادامه داد و رفت. مدتي گذشتدارا هر روز در فکر سارا بود،حتي در زماني که کارمي کرد ، درس مي خواند و حتي در زمان استراحت فکرش شده بود سارا و سارا وسارا...
روستائي که در چند کيلومتري از روستاي آنها بود بروند وتفريحيبکنند.دارا برعکس هميشه قبول کرد. آنها به روستا رسيدند و به طرف امام زده اي که دران روستا بود حرکت کردند.دارا ابتدا به سمت آبخوري امام زاده رفت.در حالنوشيدن آب بود که صداي دختري را شنيد، به طرف صدا حرکت کرد.دختري را ديد که درحالرازو نياز بود...بله آن دختر سارا بود و آن روستا محل زندگي او.دارا در گوشه اي درحالي که مخفي شده بود، سارا را نگاه مي کرد.وقتي سارا مناجاتش تمام شد به طرف خانهحرکت کرد و دارا نيز او را تعقيب ميکرد، تا اينکه سارا به خانه اش رسيد.خانه ايکوچک و قديمي،در زد پير زني آرام آرام آمد ودررا باز کرد و سارا وارد آن خانه شددارا که خوشحال بود به خانه اش باز گشت.چند هفته اي گذشت.يک روز دارا براي زيارتامامزاده به طرف روستا حرکت کرد.مثل هميشه اول به سمتآبخوري رفت.بعد از گذشت يکي دو ساعت که زيارتش تمام شد به طرف روستايش حرکت کرد.
نسب کرده بودند.در ان اعلاميه تصوير سارا ديده ميشد،به نامش نگاه کرد نوشته بودند ساره زماني.حالش بد شد گوئي با پتکي به سرش زدهبودند در حالي که گريه ميکرد به طرف خانه حرکت کرد.او درآن روز قصم خوردتا
با هيچ دختري صحبت نکند و خود را در خانه حبس کند.سال هاي زيادي بههمين صورت گذشت.او 58 سالش شده بود.دارا قصم خود را شکسته بود و به بيرون ازخانه مي رفت.روستاي آنها به شهر بزرگي تبديل شده بود
پارکي در نزديکيخانه ي دارا قرار داشت.
داشت.دارا که چشمهايش را اشک گرفته بود و از روي خوشحالي نمي دانست چهکار کند،در همان پارک از او خواستگاري کرد.و هر دوي آنهابا دلهائي جوان زندگي تازهاي را شروع کردند
برچسبـهـ ـا :
Design: http://ghalebhaa.LOXBLOG.COM |
| |
وب : | |
پیام : | |
2+2=: | |
(Refresh) |
<-PollItems->
<-PollName->
خبرنامه وب سایت:
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
|
![]() |
|
||
![]() |
![]() |
![]() |